چالیک. دو پاره چوب که اطفال بدان بازی کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگر کوتاه بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و بعربی چوب بزرگ را مقلاه و کوچک را قله خوانند. (از آنندراج) (برهان). الک دولک. دسته پل
چالیک. دو پاره چوب که اطفال بدان بازی کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگر کوتاه بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و بعربی چوب بزرگ را مقلاه و کوچک را قله خوانند. (از آنندراج) (برهان). الک دولک. دسته پل
دست پسین. آخر کار. (برهان). - دست پس زده، کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه می آورد تا چیزی از نرخ کم کند. (آنندراج). آنکه در خرید و فروش چانه میزند. (ناظم الاطباء). ، خصلی که قماربازان در آخر بازی به یکدیگر دهند. (برهان) (آنندراج) ، مسندی که در مرتبه و رتبه از مسندهای دیگر کمتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ذخر. ذخیره. یخنی. صرفه جوئی. پس انداز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فلان دست پس دارد، صرفه جوست و در نهان پس انداز می کند. و رجوع به دست پسین در ردیف خود شود. - دست پس خود نگاه داشتن، یا دست پس را نگاه داشتن، یا پس دست را نگاه داشتن، ذخیره کردن. یخنی نهادن. پس انداز کردن. اذخار. پائیدن مال. پیش بینی کردن. احتیاط کردن. ذخیره و پس انداز کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست پس را داشتن، از صرفه جوئی و ذخیره کردن غافل نماندن. - ، همه چیز را یکباره عرضه نکردن
دست پسین. آخر کار. (برهان). - دست پس زده، کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه می آورد تا چیزی از نرخ کم کند. (آنندراج). آنکه در خرید و فروش چانه میزند. (ناظم الاطباء). ، خصلی که قماربازان در آخر بازی به یکدیگر دهند. (برهان) (آنندراج) ، مسندی که در مرتبه و رتبه از مسندهای دیگر کمتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ذخر. ذخیره. یخنی. صرفه جوئی. پس انداز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فلان دست پس دارد، صرفه جوست و در نهان پس انداز می کند. و رجوع به دست پسین در ردیف خود شود. - دست پس خود نگاه داشتن، یا دست پس را نگاه داشتن، یا پس دست را نگاه داشتن، ذخیره کردن. یخنی نهادن. پس انداز کردن. اذخار. پائیدن مال. پیش بینی کردن. احتیاط کردن. ذخیره و پس انداز کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست پس را داشتن، از صرفه جوئی و ذخیره کردن غافل نماندن. - ، همه چیز را یکباره عرضه نکردن
شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه). گنبد گل. گلدسته. - دسته گل به آب دادن، کاری زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست دادن. - مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه. - مثل دستۀ گل سر بریدن، تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانۀ جلاد محکوم را. ، کنایه از آفتاب
شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه). گنبد گل. گلدسته. - دسته گل به آب دادن، کاری زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست دادن. - مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه. - مثل دستۀ گل سر بریدن، تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانۀ جلاد محکوم را. ، کنایه از آفتاب
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای: قلعۀ قهقهه دهان کرده تخته پل بر درش زبان کرده. زلالی (از آنندراج)
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای: قلعۀ قهقهه دهان کرده تخته پل بر درش زبان کرده. زلالی (از آنندراج)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ