جدول جو
جدول جو

معنی دسته پل - جستجوی لغت در جدول جو

دسته پل
(دَ تَ / تِ پَ)
دسته چالک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پل چوبی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ چَ لِ)
چالیک. دو پاره چوب که اطفال بدان بازی کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگر کوتاه بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و بعربی چوب بزرگ را مقلاه و کوچک را قله خوانند. (از آنندراج) (برهان). الک دولک. دسته پل
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
آن اندازه گل که به دست گیرند: ای اﷲ چون باطن و ادراک و ذهنم چون دست گلی است در دست مشیت تو... (معارف بهاء ولد ج 1 ص 145 و 315)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ پَ)
دست پسین. آخر کار. (برهان).
- دست پس زده، کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه می آورد تا چیزی از نرخ کم کند. (آنندراج). آنکه در خرید و فروش چانه میزند. (ناظم الاطباء).
، خصلی که قماربازان در آخر بازی به یکدیگر دهند. (برهان) (آنندراج) ، مسندی که در مرتبه و رتبه از مسندهای دیگر کمتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ذخر. ذخیره. یخنی. صرفه جوئی. پس انداز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فلان دست پس دارد، صرفه جوست و در نهان پس انداز می کند. و رجوع به دست پسین در ردیف خود شود.
- دست پس خود نگاه داشتن، یا دست پس را نگاه داشتن، یا پس دست را نگاه داشتن، ذخیره کردن. یخنی نهادن. پس انداز کردن. اذخار. پائیدن مال. پیش بینی کردن. احتیاط کردن. ذخیره و پس انداز کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست پس را داشتن، از صرفه جوئی و ذخیره کردن غافل نماندن.
- ، همه چیز را یکباره عرضه نکردن
لغت نامه دهخدا
(رُسْ شُ دَ / دِ)
دستی پزنده. دست پز. نانوا که در خانه نان پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نان دستی پز، که در تنور نپزند و با ساج و غیره پزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ گُ)
شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه). گنبد گل. گلدسته.
- دسته گل به آب دادن، کاری زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست دادن.
- مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه.
- مثل دستۀ گل سر بریدن، تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانۀ جلاد محکوم را.
، کنایه از آفتاب
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
چوبی استوانه شکل به درازای یک گزونیم که به قسمت فلزی بیل نصب کنند، گرفتن به دست را. عتر. مر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ پُ)
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای:
قلعۀ قهقهه دهان کرده
تخته پل بر درش زبان کرده.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پوست خشک کرده گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخر کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخرکار
فرهنگ واژه فارسی سره
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاکستر گرم
فرهنگ گویش مازندرانی
کف دست
فرهنگ گویش مازندرانی
ردپایی که هنگام نشای برنج در شالیزار به جای ماند
فرهنگ گویش مازندرانی
پر کردن ردپا در شالیزار به هنگام نشا
فرهنگ گویش مازندرانی
گل بابا آدم خود رو و جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی